![]() ![]() |
|
Monday, September 29, 2003
● ايستادگي
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *زماني که با تندباد حوادث دست به گريباني ودر گرداب طوفانهاي زندگي دست و پا ميزني تا ميتواني ايستادگي کن آنگاه که نه پاي رفتنت ماند و نه تاب ايستادن بنشين و صبر کن گردابهاي زندگي را دوراني و تندبادهاي زمانه را زماني است، ميگذرد و ميگذاردت که برخيزي مهم اين است که براي بر پاخاستن آماده باشي حالا يک سوال : آيا براي برخاستن آماده ايم؟؟؟ Saturday, September 27, 2003
● بلاگر دیوانه!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *من روز سه شنبه بعد از اینکه از طریق بلاگ رکسانا از فوت پدر شرلوک هولمز مطلع شدم مطلبی نوشتم و اونو پست کردم ولی روز جمعه که به بلاگم سر زدم دیدم اثری از اون مطلب نیست!!! حالا یا من اشتباه کردم یا بلاگر به صلاحدید خودش اونو حذف کرده بهرصورت فکر کردم که این پست ارزشش رو داره حتی پس از پنج روز دوباره بذارم. يک اتفاق ظاهرش خيلي ساده هست، به کلام ساده هست ، شايد به نظر برسه برا همه اتفاق ميافته ، آره برا همه اتفاق ميافته ولي کيفيتش متفاوته . از همه مهمتر آثار جانبي اين اتفاقه که براي افراد در شرايط مختلف فرق ميکنه. برا يکي ميتونه کمرشکن باشه و جبران ناپذير و برا يکي ديگه ميتونه دلپذير و خوشحال کننده باشه !! اما در تمام شرايط اتفاق يکي هست. اسم اين اتفاق مرگ هست که برا همه اتفاق ميافته هم مرگ خود آدم و هم مرگ عزيزانش. اما هميشه قسمت دردناک ماجرا برا اطرافيان فرد درگذشته اتفاق ميافته. تحمل عدم وجود آدمي که هميشه و هر وقتي حضورش رو نياز داشتي در دسترست بوده خيلي سخته. مخصوصا اگه اون آدم سايه رو سرت باشه و ستون باشه و حضورش عليرغم تمام تفاوتها حياتي باشه. در دنياي وبلاگ نويسها چند روز پيش يک اتفاق به ظاهر ساده و جبراناپذير برا خود فرد افتاد آقاي شرلوک هلمز عزيزي رو از دست داد و پدرش رو بعد از بيماري طولاني از دست داد. من خود اين آقا رو از نزديک نميشناسم اما بواسطه چند تن از دوستان وبلاگ نويس دورادور ميشناسم و اگه بتونم هر از گاهي يکسري به بلاگش ميزنم و چيزي که اين وسط ازشم يادم هست دو نکته هست اولي علاقه شديد به فوتبال و دومي پشتکار عجيبش در نوشتن روزانه مطالب هست.بهرحال وظيفه خودم دونستم اين مطلب رو به اين قضيه اختصاص بدم چون ميدونم از دست دادن پدر خيلي سخته و غيرقابل جبران. من خودم با پدر اختلاف فکري زياد دارم و روحياتمون تفاوت زيادي داره ولي نميدونيد حضورش چقدر برام مهم و ارزشمنده و وجودش هميشه بهم احساس گرمي و امنيت ميده و از خدا ميخوام تا زنده هستم سايه اش بالا سرم باشه برا همين از مرگ هر پدري چه خوب چه بد که بدشم هم نعمته بسيار متاسف ميشم. اين جمله رو از طرف خودم و کاپيتان نمو که دسترسي به نت نداره ميگم : هومن و آرش عزيز در گذشت اون عزيز رو بهتون تسليت ميگم و براي شما و خانواده محترمتون آرزوي صبر براي فراق ان عزيز سفر کرده دارم. Tuesday, September 16, 2003
● هويت
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *يک سوال هست که تو اين چند وقته همش تو ذهنم بالا و پائين ميره! هيچ جواب کاملي هم براش پيدا نميکنم!! يعني فکر ميکنم بي جواب هست! سوال اينه هويت واقعي انسانها چيه؟؟ چي تو چنته دارن و چه جور فکر ميکنن ؟ اصلا چه نوع آدمي هستن؟؟ قبلا فکر ميکردم چشمهاي آدما دروغ نميگن!! ولي اخيرا بهم ثابت شد که اين مسئله هم صددرصد نيست ، چون بعضي افراد چنان استادن که با چشمهاشون هم به آدم دروغ ميگن!! هيچ منطقي هم وجود نداره که بشه رفتار انسانها رو درک کرد!! يعني اصلا هيچ تحليل منطقي برا اين قضيه وجود نداره... کاش کتابي وجود داشت تا با خوندن اون بشه کمي از شدت اين قضيه کم کرد وحداقل يک چارچوب براش قائل شد اما حيف! سوال ديگه که پيش مياد اينه چه چيزي هست که باعث پيدا رفتارهاي اين چنيني ميشه؟ چطور يکي ساده لوح و زود باور ميشه ( مثل من!!!!!!!!!!) يکي مرد رند و مکار ميشه مثل بعضي ها!!! يکي زحمت کش و سخت کوش ميشه و يکي تنبل و بي عار!! يکي باوفا و ديگري بي وفا ، يکي مهربون و ديگري ظالم ، و همينطور الا آخر... کاش ميشد فاصله گذاشت بين آدمها و اونها رو شناخت . اگه ميشد اينکارو کرد خيلي از مشکلات حل بود و اصلا بعضي مسائل پيش نميامد ولي افسوس!! يک چيزي رو خوب فهميدم که بين ظاهر و باطن آدمها فرسنگها فاصله هست و نبايد گول ظاهر افراد بخصوص چشماشون رو خورد و اطمينان کامل به انسانها معني نداره!! چون اگه اعتماد کنين کلاهتون پس معرکست !! اصلا اعتماد رو بندازين دور و به جاش بده بستان بر حسب منافع بذارين.تو اين جامعه و اين وضعيت هيچ کس بجز خوده آدم بفکرش نيست! حتي پدر مادر ها هم مثل سابق نيستن. کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. بنابر اين تا ميتونين ديوارهاي دورتون رو بلندتر بسازين تا پشتش در امان باشين ، نگين نه!!!!! چون من تنهام و تو تنهاي و او تنهاست و در حالي که ما آدمها در کار هم و باهم زندگي ميکنيم ولي با اينها هر کدوم تنها هستيم و جدا از ديگران ، تنها به معناي مطلق کلمه... پس زنده باد ديوارها Monday, September 15, 2003
● ديوار
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *-مادر فکر ميکني آنها روي ما بمب مي اندازند؟ -مادر فکر ميکني آنها از اين اهنگ خوششون مياد؟ -مادر من بايد به دور خودم ديوار بسازم؟ -مادر من ميتونم رئيس جمهور شم؟ -مادر من ميتونم به دولت اعتماد کنم؟ -اه مادر من دارم مي ميرم؟ مادر: -آروم باش عزيزم گريه نکن. -مادر همه کابوسهات رو به واقعيت تبديل ميکنه. -مادر همه اضطراب هاشو ب تو منتقل ميکنه. -مادر تو رو زير بال و پر خودش ميگيره. -او به تو مهلت پرواز نميده اما اجازه آواز خوندن ميده. -مادر تو رو گرم ونرم نگه ميداره. -آه عزيزم ۰۰۰ آه عزيزم ۰۰۰ آه عزيزم۰۰۰ -البته مامان تو ساختن ديوارت بهت کمک ميکنه۰ -مادر فکر ميکني او براي من مناسب هست؟ -مادر فکر ميکني او به من آسيب ميرسونه؟ -مادر فکر ميکني او بچه کوچکت را از هم ميدره؟ -مادر فکر ميکني او قلب مرا خواهد شکست؟ مادر: -آروم باش عزيزم گريه نکن . -مامان همه دوست دخترهايت را برات چک ميکنه. -مامان نميذاره هيچ دختر هرزهاي ازت استفاده کنه. -مامان شب انقدر بيدار ميمونه تا تو برسي. -مامان هميشه خواهد فهميد که تو کجا بوده اي. -مادر عزيزش را هميشه تميز و سلامت نگه ميداره. -آه عزيزم ۰۰۰ آه عزيزم ۰۰۰ آه عزيزم... -تو هميشه عزيز من خواهي بود. -مادر آيا ديوار من اينقد بايد بلند باشد؟؟؟ در حال حاضر تنها متني که ميتونست احساس دروني من برسونه همين آهنگ جاودانه مادر از آلبوم ديوار گروه افسانه اي پينک فلويده. شايد برا کساني که اين متن ميخونن بي معني و بي ربط بنظر برسه ولي برام مهم اينه که اوني که بايد درک کنه خواهد فهميد! گاهي بعضي مسائل هيچ احتياجي به توضيح ندارن و خودشون به اندازه کافي گويا هستن. در پايان بايد از نويسنده بلاگ پينک فلويد که تحليل زيبائي در مورد اين آلبوم نوشته تشکر کنم. پي نوشت : از قديم گفتن خوب نيست آدم بدون ذکر ماخذ حرف بزنه!!! اسمش دزديه!!! Thursday, September 11, 2003
● سفرنامه هشت پا پلو ۲
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *شب اول پس از ورود با داداشم تصميم گرفتيم يک دوري تو شهر بزنيم، تجديد ديداري با اين شهر کنيم ولي هر جا رفتيم با ساختمونهاي جديد روبرو شديم وديگه از اون نماهاي قديمي و مناظري که تو ذهن ما بود خبري نيست، قدم بقدم برج که سبز شده طوريکه به نظر ميرسه اين شهر رو از نو ساختن!! فردا صبحش راه افتاديم به سمت روستاي کنداون ، تو مسير از شهر اسکو رد شديم به علت بارندگي زيادي که امسال شده همه جا سرسبز بود و منظر جالبي ديده ميشد. مراتع سبز که جابجا درختهاي سبز و بلند بينشون ديده ميشه. يه جوراي با شمال نوع مناظر فرق ميکرد و دقيقا نشون ميداد که اگه بارندگي نباشه از سبزي هم خبري نيست. تو راه يک روستا خالي از سکنه رو راننده نشون داد به اسم حيله ور، خيلي جالب بود ، اولا تمام خونه ها و آغل ها در دل زمين بود به طوري که تشکيل ميشد از يکسري دالانها و تونلها که در دل زمين و دامنه کوه کنده شده بود و منطقه اصلا صخره اي نيست مثل کندوان . در نگاه اول اصلا چيزي ديده نميشه ولي همينطور که جلو ميري و بدقت نگاه ميکني حفره هاي در دل کوه ميديدي که بايد براي ورود به اونها دولا بشي ولي وقتي وارد ميشدي ميتونستي به راحتي تمام قد واستي . تو تابلوي که اونجا زده بودن نوشته بود زمان بوجود اومدن اين روستا معلون نيست ولي به نظر ميرسه به علت حمله مغولها و يا بالا اومدن آبهاي زير زميني تو اون مقطع زماني خالي از سکنه شده ، نکته جالب اينه که بعد از گذشت هشتصد سال هنوز اغلب اين خونه ها سالم بود و فقط خالي از سکنه شده بود . زماني که وارد هر کدوم ميشدي از نوع تزئينات ظاهريش ميشد حدس زد که آغل بوده يا خونه ، به علت نبود نور و نداشتن چراغ قوه از يه محدوده خاصي بيشتر جلو نميتونستيم جلوتر بريم ولي کاملا مشخص بود که اغلب اونها به هم راه دارن. برام جالبه که بعد از برگشت تو شهر تبريز از هرکسي در مورد اين روستا سوال ميکردم اظهار بيخبري ميکرد!!! من مطمئن هستم از اينجور مکانها در جايجاي ايران وجود داره ولي اغلب مردم از وجودش بيخبرن!!! خارجيها که بخوره توسرش!!! البته صدا وسيما در اين قضيه بيتقصيره چون اونقدر برنامه هاي متنوع در مورد ايرانشناسي ميسازه که حد نداره و فقط اين مردم قدر نشناس ما هستن که نگاه نميکنن و همش عاشق برنامه هاي در مورد مردم مظلوم فلسطين و بوسني و سودان و افغانستان و تازگيها شيعيان عراق هستن!!! بگذريم ... فقط ميتونم بگم که حيفه چنين جاهاي وجود داره و بلا استفاده مونده و به علت عدم حفاظت داره از بين ميره. :( ادامه در قسمت سوم. راستي دوست عزيزم کاپيتان بلاخره از دريا برگشت و اينجور که شنيدم ايندفعه دسته پر تر از هميشه اومده و اونم گزارش سه گونه جديد هستش که از نظر علمي موفقيت بزرگي محسوب ميشه وميتونه اعتبار زيادي از نظر علمي براش به همراه داشته باشه ، برا من که کاپيتان از نه ساله پيش ميشناسم قابل پيش بيني بود اين مسئله ، چون از همون موقعه دانشجوئي همش بدنبال چيزاهي جديد بود و خودش تو چارچوب کتابها محدود نميکرد و هرجا يک کار علمي جديد و پردردسر بود اون پاي ثابت قضيه بود .براش مهم نبود چه کسي و چرا داره کار ميکنه فقط ميخواست که تجربه کسب کنه ، برا همين قضيه دکتر ک هميشه ميگفت که فلاني سواد کار عمليش از بچه هاي فوق تهران هم بيشتره . من براش آرزوي موفقيت بيشتر و کسب مراتب علمي بالاتر ميکنم ميدونم که هم لياقتش رو داره هم توان علمي و هم ظرفيت کار زياد رو داره و پشتکارش قابل ستايشه و از همه مهمتر اينه که دلسوز محيط زيست ايران و عاشق کارشه . کاپيتان هر جا که هستي شاد و موفق و خرم باشي . Thursday, September 04, 2003
● سفرنامه هشت پا پلو قسمت اول
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *هميشه تو اين موقعه سال که ميشه مردم شال و کلاه ميکنن و ميرن مسافرت . حالا هرکي به ميزان امکانات مالي که داره ، مثلا يکي پا ميشه ميره اروپا ، يکي اگه ويلا داره پا ميشه ميره شمال ، اوني هم که نداره بلاخره راهي پيدا ميکنه که چند روزي از هياهوي شهرش خودش دور کنه و در کنار خانواده لحظات خوشي رو بگذرونه . منم هميشه سعي ميکنم هر چند باري که ميتونم برم حالا چه با خانواده و چه با دوستان ، ولي امسال به علت گرفتارهاي که پشت سر هم پيش اومد نتونستم جايي برم تا اينکه در ايامي که داداشم اومده بود تهران برا تعطيلات يک پيشنهاد وسوسه کننده داد!! که فلاني پا شو يک مسافرت ۴۸ ساعته بريم! منم از خدا خواسته استقبال کردم و سريع برنامه هامو رله کردم وباهم رفتيم تبريز، حالا چرا تبريز؟؟ اولا به چند دليل!!! دوما زيرا!!! ولي جدا از شوخي به يک دليل مهم اونم اينکه از سال ۷۴ اونجا نرفته بودم و يکي از عزيزترين کسانم رو اونجا به امانت گذاشتم بنابر هم جنبه مسافرت داشت برام و هم تجديد ديدار . راستشو بخواين من از اين شهر کلي خاطره دارم هم از ته دل دوسش دارم و هم ازش متنفرم حالا چرا ؟ اجازه بدين اين واسه خودم محفوظ بمونه. اما با خودم عهد کردم که سالي يک بار حداقل به خاطر اون عزيز هم که شده به اين شهر برگردم. شهر تبريز به طور غير عادي رشد کرده طوري ديگه بدون آدرس پرسيدن نميتونستم جايي برم !! من داداشم تا تونستيم تو اين ۴۸ ساعت گشتيم، اول يک سر رفتيم روستاي کنداون و حيله ور که در ونع خودشون بينظير هستن وبعد موزه آذربايجان ، خانه ابوالمله يا حاج مهدي کوزه کناني که اسمش رو گذاشتن خانه مشروطيت و مسجد در حال تخريب کبود ، چرا در حال تخريب ؟؟ چون آقايون لطف کردن و در کنارش دارن يک پاساژ و مرکز تجاري بزرگ درست ميکنن که درست به قيمت تخريب اين اثر باستاني داره تموم ميشه!!! دست آقايون حفظ ميرلث فرهنگي درد نکنه با اين حفاظتشون !!! عکساشو گرفتم حتما آماده ميکنم و اينجا ميذارم تو خودتون قضاوت کنين!! حالا فعلا اين مقدمه رو داشته باشين تا بعد.
|
صفحه اصلی
|