-->
هشت پا





لينكدوني

بايگاني لينكدوني


فتوبلاگ

بايگاني فتوبلاگ
Monday, January 30, 2006

جشن سده يا جشن پيدايش آتش

امروز مصادف است با پايان چله بزرگ و جشن پيدايش آتش يا همان جشن سده معروف که در صد روز پس از پايان تابستان يا صد شب و روز (پنجاه شبانه روز) به نوروز مانده برگزار می شود. ایرانیان باستان سال را به دو فصل تقسیم مي‌كردند.تابستان كه در اولین روز فروردين ماه آغاز و آخرين روز مهر ماه تمام می شد و زمستان که از آغاز آبان ماه شروع مي‌شد و تا پايان اسفند به طول مي‌انجاميد. ايرانيان از روزگاران بسيار دور در چنين شبي آتش بزرگ برمي افروختند و به جشن و پايکوبي مي پرداختند و اعتقاد داشتند که بعد از آن هوا به تدريج روي به گرمي ميرود و در واقع سده را پاياني بر اوج سرما ميدانستند. به لحاظ تاريخي گفته ميشود که زماني که هوشنگ شاه با همراهانش در دامنه کوهي حرکت کرده با ماري برخورد ميکند و براي کشتن او سنگي پرتاب ميکند که در اثر برخود آن با سنگي ديگر آتش پديد ميايد ولي مار فرار ميکند. ظاهرا هوشنگ شاه به پاس گرما و روشنايي که از طرف اهورامزدا به او هديه شده است به جشن و پايکوبي ميپردازد و بعد از آن در هر سال در همان روز جشن سده برگزار ميگردد . اين رسم بعد از اسلام نيز کم و بيش وجود داشته و ظاهرا در 323 هجری و در روزگار مرداویج بن زیار دیلمی و در کنار زاینده رود اصفهان با شکوه بسياري برگزار شده است.در روزگار کنوني نيز توسط زردشتيان و علاقه مندان به فرهنگ ايران برگزار ميشود.
اما عمده مراسم جشن سده بدین صورت است که از چند روز قبل از جشن سده جوانان و نوجوانان هیزم مورد نیاز را فراهم میکنند و انها را به محل برگزاری جشن میبرند و توده بزرگی از هیزم مورد نیاز را فراهم میاورند در پسین روز جشن سده بانوان زرتشتی با حضور در محل برگزاری جشن سیرگ و خوراکیهای سنتی فراهم میکنند هنگامی که خورشيد غروب ميکند موبدان با آتشدان آتش در حالی که لباس سپید بر تن دارند برای شعله ور نمودن هیزم به آرامی بسوی هیزم ها حرکت میکنند در حالی که جوانان سپید پوش که مشعل های روشن با خود دارند موبدان را همراهی میکنند موبدان بخشی از نیایش آتش را میسرایند این گروه سه بار در گرداگرد توده هیزم میگردند و پس از آن اطراف توده هیزم می ایستند و به آرامی و هماهنگ بسوی خرمن هیزم میایند و هیزم را آتش میزنند.این مراسم همه ساله در روز دهم بهمن ماه در تمام شهر ها و کشور های زرتشتی نشین برگزار میگردد.

اما جشن سده به روايت استاد سخن فردوسي:


یکی روز شاه جهان سوی کوه-----گذر کرد با چند کس همگروه
پدید آمد از دور چیزی دراز-----سیه رنگ و تیره​تن و تیزتاز
دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون-----ز دود دهانش جهان تیره​گون
نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ-----گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
به زور کیانی رهانید دست-----جهانسوز مار از جهانجوی جست
برآمد به سنگ گران سنگ خرد-----همان و همین سنگ بشکست گرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ-----دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز-----ازین طبع سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پیش جهان آفرین-----نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد-----همین آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا فروغیست این ایزدی-----پرستید باید اگر بخردی
شب آمد برافروخت آتش چو کوه-----همان شاه در گرد او با گروه
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد-----سده نام آن جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند این سده یادگار-----بسی باد چون او دگر شهريار
کز آباد کردن جهان شاد کرد-----جهانی به نیکی ازو یاد کرد



خوش باشيد.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Saturday, January 28, 2006

اتفاق عجيب!

چند روز پيش از سر خيابان دولت به مقصد حسينيه ارشاد سوار تاکسي شدم:

راننده- عصر بخير قربان
من- عصر شمام بخير
- قربان معمولا شما تا حسينيه ارشاد چقدر کرايه ميدن؟
-معمولا من تا پل سيدخندان ميرم و دويست تومن ميدم.
بعد يک سکه پنجاه تومني درآورد به من داد منم دويست تومن بهش دادم.
راننده- جسارتا شما يک پنجاه تومني ندارين با پنجاه تومني که بهتون دادم بهم بدين؟ يک صد تومني بجاش بهتون ميدم.
- ببخشيد ندارم
- جسارتا ميشه خواهش کنم يکباره ديگه جيباتون رو نگاه کنيد؟
منم با بيميلي از رو شلوار دستي به جيبام کشيدم و گفتم : شرمنده ندارم
- پوزش ميخوام که جسارت ميکنم ميشه جيب سمت راستتون رو نگاه کنيد منظورم پيش باتريهاست ، جيب کوچک رو ميگم، فکر ميکنم اونجا يک پنجاه تومني داشته باشين!
منم با عصبانيت از گيري که اين راننده داده بود دستم رو بردم زير کاپشنم تا به جيبم برسه ، وقتي انگشتام رو وارد جيبم کردم عرق سردي رو پيشونيم نشست!! دندونام داشت کليد ميشد!! آره تو جيب کوچکه شلوارم يک سکه پنجاه تومني داشتم!!! احساس کردم عريانم و راننده با يک نگاه درونم رو ميبينه!
- ميشه بپرسم شما از کجا فهميدي؟
- تعجب نکنيد حدس زدم.
- ميشه بپرسم شما غيبگو هستين يا نه؟؟ اگه هستين بگين من چهار پنج تايي سوال دارم هااا!
-نه نيستم، من فقط کمي متفاوت نسبت به بقيه راننده ها با مسافرينم برخورد ميکنم.
وقتي پياده ميشدم چنان نگاه نافذي بهم کرد فکر کل افکارم داشت اسکن ميکرد!!!
نميدونم چجوري اين موضوع تعبيرش کنم و با توجه به لباسام و ظاهرم اينکه محتويات جيبم رو بتونه ببينه احتمال صفر بوده و اينکه بتونه حدس بزنه يک در ميليون!!!

خوش باشيد




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Sunday, January 15, 2006

گذشته و زندگي

برا هرکسي ممکنه پيش بياد که وقتي گذشته خودش رو مرور ميکنه با خودش فکر نکنه کاش ميشد مسير حوادث رو تغيير بده و از اينکه چرا کاري رو درست انجام نداده يا اصلا چرا انجام داده ويا نداده احساس ندامت کنه ودلش بخواد اونو رو بتونه تغيير بده ، اما افسوس و صد افسوس که زمان گذشته و آب رفته رو نميشه بجوي برگردوند! اين احساسي که بعضي وقتها با شدت مياد سراغم و بااينکه ميدونم به گذشته فکر کردن عبث و بيفايده اس ولي با اين حال آزار دهنده و سخته. جالبيش اينجا که هميشه در زمان انجام کارها فکر ميکنيم که درستترين حالت ممکن رو داريم انجام ميديم اما بعد از گذشت زمان متوجه اشتباهمون ميشيم!
هميشه با خودم فکر ميکنم که ديگه از اين به بعد از اشتباه خبري نيست و تموم! اما دريغ و صد دريغ که بازم که جلو ميري و به عقب ميري ميبيني که کم خطاکار نبودي!
فاجعه زماني شروع ميشه که ديد و نگاهت به زندگي از بيخ و بن فرو ميريزه و از نو شروع ميکني به نگاه کردن به فردا و ميبيني هرچي که تا حالا فکر ميکردي درسته ، کشکه و بايد بريزي دور و از نوع شروع کني و افقت چقدر محدود و احمقانه بوده !!!
چيزي که ميگم برا بعضي افراد ممکنه بارها و برا خيليها لااقل يکبار پيش اومده و برا بعضي شايد هرگز پيش نياد اما در گذر زندگي بعضي وقتها چيزيهاي بظاهر ساده چنان تغييرات عميقي رو باعث ميشن که احساس ميکني برگشتي به نقطه شروع! اما سالها از زمان شروع بازي گذشته!!
نميدونم بهتر آدم جزو کدوم گروه باشه اما هرچي هست دست خود آدم نيست!

شايد وقتي اينجا رو ميخونين بگين اين بابا چرا هذيون ميگه! خب بالاخره هرکس تو يک دوره مجازه هذيون بگه نه؟!




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Sunday, January 08, 2006

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Wednesday, January 04, 2006

يک سوال

ميگم ايني که ميگن کلمه عسل و جيگر فيلتر شده شوخيه يا جدي؟؟؟
آگه درست باشه بايد سريال شبهاي برره هم فيلتر بشه چون مدام کلمه منحط و مبتذل جيگر!! مورد استفاده واقع ميشه!! راستي برخورد با جيگرکيهاي ميدون بهمن فراموش نشود! قابل توجه مسئولين مربوطه!!!

خوش باشيد.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Monday, January 02, 2006

باز هم يك رخداد غم‌انگيز ديگر!

خبر كوتاه بود! در شامگاه نخستين جمعه‌ي زمستان، يعني دومين روز دي‌ماه 1384، در تلاشي غرورآفرين و مشاركتي كم‌نظير! سرانجام پرسنل نيروي انتظامي، محيط‌بانان سازمان حفاظت محيط‌زيست و مأمورين آتش‌نشاني تبريز با كمك ديگر نيروهاي مردمي و در حضور مسئولين قضايي و دامپزشكي، اصحاب مطبوعات و دوربين‌هاي تلويزيوني موفق شدند، يك خرس قهوه­اي نادر را كه از شدت گرسنگي و سرما خود را از جنگل‌هاي ارسباران به حومه‌ي شهر تبريز رسانده بود، با شليك چند گلوله از پاي درآورند؛ جدالي كه بيش از 8 ساعت به طول انجاميد!! تأسف‌آورتر آنكه مسئولان سازمان حفاظت محيط زيست ايران مي‌گويند: « اين سازمان تمام راه‌ها را پيش از کشتن خرس رفته و همه‌ي تلاش خود را برای زنده‌‌گيری خرس انجام داده، اما موفق نشده است! به گفته‌ي آنان، در سراسر ايران تنها ده قبضه سلاح بيهوش ‌کننده وجود دارد که هيچکدام از اينها در استان آذربايجان شرقی که محل وقوع حادثه بوده، وجود نداشته و از آنجا که حمل اسلحه‌ي بيهوشی با هواپيما ممنوع است، امکان انتقال آن با هواپيما وجود نداشته وگرنه زنده‌گيری خرس امکان‌پذير می‌شده است.»

به نقل از بلاگ مهار بيابان زايي

فكر ميكنم به اندازه كافي گويا باشه و هيچ احتياجي به توضيح نيست!




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Sunday, January 01, 2006

مشکل

نميدونم چرا بعضي وقتها طوري رفتار ميکنم که ۱۸۰ درجه با تمايل و خواست قلبيم تفاوت داره ، با افرادي ميگم و ميخندم در حاليکه دوست دارم سر به تنشون نباشه و با بعضيها چنان خشک و سرد و گاهي زننده برخورد ميکنم در حاليکه اصلا ازشون بدم نمياد.
چند وقت به اين نتيجه رسيدم که مشکل عمده من تو برخورد با آدمها اينه که بلد نيستم احساساتم رو درست و بموقع بکار ببندم و شايد اين مسئله روزي بزرگترين ضربه رو به من بزنه.




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home